مردی به دوستش گفت:بیا به کوهی برویم که خدا انجا زندگی میکند.
میخواهم ثابت کنم که او فقط بلد است به ما دستور دهد و هیچکاری
برای خلاص کردن ما اززیر بار مشقات نمیکند.
دیگری گفت:موافقم،اما من برای ثابت کردن ایمان میایم.
وقتی به قله رسیده بودند شب شده بود،در تاریکی صدایی شنیدند:
«سنگهای اطرافتان را بار اسبانتان کنید و انها را پائین ببرید. »
مرد گفت:میبینی؟بعد ازچنین صعودی او ازما میخواهد که بار سنگینی
را حمل کنیم،محال است که اطاعت کنم.
دوستش به دستور عمل کرد،وقتی به دامنه ی کوه رسیدند،هنگام
طلوع بود و انوار خورشید،سنگ هایی را که مرد با ایمان اورده
بود را روشن کرد،انها خالصترین الماسها بودند...
??? به خدا اطمینان داشته باش???