سفارش تبلیغ
صبا ویژن
در دانش دروغ پردازان، خیری نیست . [امام علی علیه السلام]
از موج تا اوج
 RSS 
خانه
ایمیل
شناسنامه
مدیریت وبلاگ
کل بازدید : 24206
بازدید امروز : 23
بازدید دیروز : 0
........... درباره خودم ...........
از موج تا اوج
آریایی

........... لوگوی خودم ...........
از موج تا اوج
............. بایگانی.............
سرگذشت گفت
پائولو کویئلو
عکس
دل نوشته
پاییز 1387
تابستان 1387
بهار 1387

........... دوستان من ...........
چشمهای وجودم
خدایا در کلبه دلم تکی

............. اشتراک.............
  ........... طراح قالب...........


  • سرگذشت «گفت»

  • نویسنده : آریایی:: 87/2/22:: 12:42 عصر

    دیروز برای «گفت»اتفاق جالبی افتاد از زبون خودش بشنوید

     

    دیروز امتحان داشتم چون رشته و دانشگاهش رو دوست ندارم زیاد به خودم زحمت خوندن نداده بودم اما 1 هفته خودم رو خفه کردم بالاخره             کاچی بهتر از هیچیه

    نمیدونم چرا وقتی {م} نزدیکم اومد حتا با اینکه ندیده بودمش دوست داشتم باهام حرف بزنه

    زیر چشمی پاهاشو که نزدیکم میشد تعقیب میکردم  -البته زیر چشمی- تا اینکه بهم رسید و سلام کرد

    سرم رو بلند کردم و جوابشو دادم 

    ازم پرسید :شما هم کنکور رشته..... دارید؟

    گفتم:آره

     جزوه در آورده بودم که مرور کنم و خواست جزوه هامو ببینه

    بعد اونم جزوه هاشو درآورد و شروع کردیم به تست کردن هم.نمیتونم بگم چه حال خوشی داشتم؛ با اینکه تازه همو دیده بودیم اما یه حس صمیمیت خاصی بینمون بود طوریکه بچه هایی که اونجا بودن فکر میکردن ما هم دانشجویی هستیم و مال همون دانشگاهیم

     

    بالاخره امتحان شروع شد و «م» ردیف جلو بود و من وسط سالن

    حواسم بهش بود که منتظر بود برگه ام رو که بدم اونم از جلسه بیاد بیرون و به اینکارش خنده ام میگرفت

    حس خوبی داشتم،احساس جوونی و دانشجو بودن. واقعا تو اون موقعیت روحی نیاز به شارژ روحی داشتم که خدا «م»رو واسم فرستاد

     

    نمیدونست باید چه رفتاری داشته باشه اما من میدونستم.میخواستم باهاش باشم حتا واسه چند ساعت.اون نمیدونست چه حسی با در کنارش بودن داشتم اما همینکه من میدونستم کافی بود

    باش همسفر شدم تا تهران

    5 سال ازش بزرگتر بودم اما روح که سن و سال سرش نمیشه . مهم این بود که باش خوش بودم و من تازه درس خوش بودن در حال رو  از«نسیم»یاد گرفته بودم

    2 تامون تعجب کردیم وقتی فهمیدیم با هم ماه رو میبینیم و داریم بستنی میخوردیم

    «م» گفت:

    واقعا من و تو امروز ظهر همدیگه رو دیدیم و اینقدر راحت ساده و صمیمانه کنار هم تو خیابون نشستیم و بستنی میخوریم؟!!!!

    منم پر از تعجب بودم اما همه جور انتظار قشنگ از روزگار رو داشتم

    همونجا بخاطر تمام حسهای قشنگی که بهم دست داده بود سرم رو بلند کردم و شکر خدارو کردم

    اونیکه کنارم بود از چهره ء بی تفاوتم نمیتونست بفهمه که چقدر خوشحالم که اون زمان؛تو اون مکان کنارشم

    مسافرم رو راهیه دیارش کردم

    «م»مسافر بود و باید میرفت

    اون رفت و من هنوز پر هستم از خیالش

    اگه تا همیشه هم نبینمش خوشحالم که چند ساعت رو عاشق بودم

    عاشق حضورش

    عاشق خودم

    و عاشق زندگی

     


    نظرات شما ()


  • لیست کل یادداشت های این وبلاگ