سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خوردن از سرِ سیری، خواب بی شب زنده داری، خنده بی [مایه] شگفتی، ناله و مویه بلند به هنگام مصیبت، و بانگ نای در نعمت و شادمانی، نزد خدا سخت ناپسند است . [رسول خدا صلی الله علیه و آله]
از موج تا اوج
 RSS 
خانه
ایمیل
شناسنامه
مدیریت وبلاگ
کل بازدید : 24187
بازدید امروز : 4
بازدید دیروز : 0
........... درباره خودم ...........
از موج تا اوج
آریایی

........... لوگوی خودم ...........
از موج تا اوج
............. بایگانی.............
سرگذشت گفت
پائولو کویئلو
عکس
دل نوشته
پاییز 1387
تابستان 1387
بهار 1387

........... دوستان من ...........
چشمهای وجودم
خدایا در کلبه دلم تکی

............. اشتراک.............
  ........... طراح قالب...........


برداشتهایی از کتاب«داستانهایی برای پدران ؛فرزندان و نوه ها از پائولو کوئیلو

 

*درست فکر کردن به چه معناست؟

به معنای استفاده صحیح از مغز و قلب و نظم و هیجان.زمانیکه آرزوی چیزی را میکنیم،زندگی؛خود مارا به سمت آن چیز هدایت و راهنمایی میکند؛اما از طریق راههایی که انتظارش را نداریم.در بسیاری از اوقات ما اشتباه هم میکنیم،برای اینکه آن راهها مارا شگفت زده میکنندو در این صورت است که احساس میکنیم که در یک مسیر اشتباه قرار داریم.به همین خاطر من میگویم:اجازه دهید تا احساسات و هیجاناتتان شما را با خود ببرند ؛اما نظم و انظباط به جلو رفتن را حفظ کنید

 

*کسیکه خدا را میشناسد ،توصیف نمیکند و کسیکه خدت را توصیف میکند او را نمیشناسد(حسین ابن منصور)

 

*بدترین راه حفظ یک ازدواج محروم کردن دیگری از آزادیهایش  میباشد.اگر شما دو تا پرنده را به هم ببندید در مجموع 4 بال خواهند داشت اما هرگز قادر به پرواز نخواهند بود(جلال الدین رومی)

 

*دز جایی که یک گنج بزرگ وجود دارد همانا یک اژدهای وحشتناک نیز خوابیده است(سعدی)

 

*ما برای آشکار کردن شکوه خدا به دنیا می آییم ووقتی سعی در نشان دادن این شکوه و عظمت الهی میکنیم نا خودآگاه این اجازه را به دوستانمان میدهیم تا ایشان هم این نمایش با شکوه را به اجرا بگذارند

 

ما هرچه آزادانه تر شکل میگیریم

آزادانه تر نیز به سمت تمام آن چیزهایی که مارا احاطه کرده اند رجعت میکنیم

 

ادامه دارد.........


نظرات شما ()

  • ازدواج اما چگونه

  • نویسنده : آریایی:: 87/2/23:: 4:28 عصر

     

     

     

    ازدواج اما چگونه.....

     

    اشو : ازدواج وسیله ای است برای رهایی از ترس تغییر،ازدواج وسیله ایست تا پیوند را تثبیتت کنی.

     

    آرتور شوپنهارد: با مصلحت دیگران ازدواج کردن در جهنم زیستن است.

     

    فرانکلین: پیش از ازدواج چشمها را خوب باز کنید،بعد از ازدواج کمی ببندید.

     

    اسمایلز: یکسال بعد از ازدواج مرد و زن در پی زیبایی صورت یکدیگر نیستند؛هر دو توجه به خلق و رفتار هم دارند.

     

     

     

     

     

                                                                                

     

     

     


    نظرات شما ()

  • سرگذشت «گفت»

  • نویسنده : آریایی:: 87/2/23:: 10:49 صبح

    «گفت» گفت:

    دیشب شب سختی رو گذروندم.من که دیر اشکم در میاد دیشب پر از گریه بودم

    خواهرم تو اتاق بود و اگر علت گریه ام رو میخواست بدونه نمیدونستم چی بهش بگم آخه خودمم نمیدونم چرا گریه میکنم!!!!

    اما یک علتش فکرکنم بخاطر یه نفر بود که تو کارم دخالت میکنه

    میخواد یه دستی بزنه و سر از کارام در بیاره

    راستش دلم واسه «م» هم تنگ شده

    تا حالا شده از کسی خوشت بیاد اما بدونی که مال تو نیست و واست هم مهم نباشه که مال تو نیست

    دوست داشته باشی تا ابد باهات باشه خیلی صمیمی

    خیلی نزدیک

    اما شریک زندگیت نباشه

    میگن (هم واسه زن میگن هم واسه مرد) آدما 1 معشوقه دارن و 1 همسر

    و جایی که ازدواج با عشق نباشه جای دیگه عشق بدون ازدواج هست

    اما خوشا به حال کسیکه معشوقه اش همسرش باشه و ازدواجش سراسر عشق

    اونایی که کتابْْ  بریدا ْ اثر پائولو رو خوندن میفهمن که اگر آدم چندتا از نیمه های گمشده اش رو پیدا کنه چقدر روحش تیکه و زخمی میشه و چه عذابی میکشه

    امیدوارم همه مون بزرگ ترین نیمه گمشده مونو پیدا کنیم

    و تا ابد به رسم وحدانیت خدا فقط با همون باشیم

    به قول شاعر: خدا یکی یار یکی

                     دل یکی دلدار یکی 

     

     

     


    نظرات شما ()

  • سرگذشت «گفت»

  • نویسنده : آریایی:: 87/2/22:: 12:42 عصر

    دیروز برای «گفت»اتفاق جالبی افتاد از زبون خودش بشنوید

     

    دیروز امتحان داشتم چون رشته و دانشگاهش رو دوست ندارم زیاد به خودم زحمت خوندن نداده بودم اما 1 هفته خودم رو خفه کردم بالاخره             کاچی بهتر از هیچیه

    نمیدونم چرا وقتی {م} نزدیکم اومد حتا با اینکه ندیده بودمش دوست داشتم باهام حرف بزنه

    زیر چشمی پاهاشو که نزدیکم میشد تعقیب میکردم  -البته زیر چشمی- تا اینکه بهم رسید و سلام کرد

    سرم رو بلند کردم و جوابشو دادم 

    ازم پرسید :شما هم کنکور رشته..... دارید؟

    گفتم:آره

     جزوه در آورده بودم که مرور کنم و خواست جزوه هامو ببینه

    بعد اونم جزوه هاشو درآورد و شروع کردیم به تست کردن هم.نمیتونم بگم چه حال خوشی داشتم؛ با اینکه تازه همو دیده بودیم اما یه حس صمیمیت خاصی بینمون بود طوریکه بچه هایی که اونجا بودن فکر میکردن ما هم دانشجویی هستیم و مال همون دانشگاهیم

     

    بالاخره امتحان شروع شد و «م» ردیف جلو بود و من وسط سالن

    حواسم بهش بود که منتظر بود برگه ام رو که بدم اونم از جلسه بیاد بیرون و به اینکارش خنده ام میگرفت

    حس خوبی داشتم،احساس جوونی و دانشجو بودن. واقعا تو اون موقعیت روحی نیاز به شارژ روحی داشتم که خدا «م»رو واسم فرستاد

     

    نمیدونست باید چه رفتاری داشته باشه اما من میدونستم.میخواستم باهاش باشم حتا واسه چند ساعت.اون نمیدونست چه حسی با در کنارش بودن داشتم اما همینکه من میدونستم کافی بود

    باش همسفر شدم تا تهران

    5 سال ازش بزرگتر بودم اما روح که سن و سال سرش نمیشه . مهم این بود که باش خوش بودم و من تازه درس خوش بودن در حال رو  از«نسیم»یاد گرفته بودم

    2 تامون تعجب کردیم وقتی فهمیدیم با هم ماه رو میبینیم و داریم بستنی میخوردیم

    «م» گفت:

    واقعا من و تو امروز ظهر همدیگه رو دیدیم و اینقدر راحت ساده و صمیمانه کنار هم تو خیابون نشستیم و بستنی میخوریم؟!!!!

    منم پر از تعجب بودم اما همه جور انتظار قشنگ از روزگار رو داشتم

    همونجا بخاطر تمام حسهای قشنگی که بهم دست داده بود سرم رو بلند کردم و شکر خدارو کردم

    اونیکه کنارم بود از چهره ء بی تفاوتم نمیتونست بفهمه که چقدر خوشحالم که اون زمان؛تو اون مکان کنارشم

    مسافرم رو راهیه دیارش کردم

    «م»مسافر بود و باید میرفت

    اون رفت و من هنوز پر هستم از خیالش

    اگه تا همیشه هم نبینمش خوشحالم که چند ساعت رو عاشق بودم

    عاشق حضورش

    عاشق خودم

    و عاشق زندگی

     


    نظرات شما ()

  • سرگذشت «گفت»

  • نویسنده : آریایی:: 87/2/22:: 9:50 صبح

    «گفت»

      تو مطب دکتر نشسته بود ،تمام وجودش رو نا امیدی و غم گرفته بود که ناگهان «نسیم»به زندگیش وزید

    توی اون هیاهوی مطب چشمش فقط اونو میدید و گوشش فقط صدای اونو میشنید

    چقدر آروم شد وقتی الهه «نسیم» حرف میزد

    باورش نمیشد این دختر آرومی که کنارش نشسته کوه غم رو شونشه اما خم به ابرو نیاره و زمونه رو رام کرده

    «نسیم» آماده ای مبارزه و آموختن بود و «گفت» غرق استقامت اون

    «نسیم» به «گفت» گفت:

    در حال زندگی کنه

    آرزوهاشو داشته باشه اما به امید آیندهء رویاهاش خوشی های اکنون رو هدر نده

    گفت:آدما یا هدفگران یا مسیرگرا

    هدفگراها فقط هدف رو میبینن و از فرصتها لذت نمیبرند ، اگر به هدفشون برسن به پوچی میرسن و اگر نرسن افسرده میشن

    مسیر گراها هدف رو دارن اما از هر شادی استقبال میکنن، اگر به هدف رسیدن با انرژی ادامه میدن و اگر نرسیدن وقتی به پشت سرشون نگاه میکنن میبینن چیزهای زیادی یاد گرفتن و از زمانشون استفاده کردن

    «گفت» هدفگرا بود و این حالت لذت زندگی رو ازش گرفته بود

    به آینده فکر میکرد که نکنه به چیزی که میخواد نرسه

    اما حتا فکر ناامیدانه رو هم باید دفن میکرد

    سخته اما ممکن

    «گفت»منتظر تغییره منتظر تازه شدن

    نسیم رو نفس کشیدن

    «گفت»تصمیم گرفته یه جور دیگه زندگی کنه

    به روش «نسیم»

    با افکاری مشابه«نسیم»

    با امیدی به وسعت بینهایت

    و با عشقی به اندازهء خدا

    امیدوارم موفق بشه 


    نظرات شما ()

    <   <<   6   7   8      >

  • لیست کل یادداشت های این وبلاگ