پادشاهی جایزهء بزرگی برای هنرمندی گذاشت که بتواند به بهترین شکل ، آرامش را تصویر کند. نقاشان بسیاری آثار خود را به قصر فرستادند.
آن تابلو ها ، تصاویری بودند از جنگل به هنگام غروب ، رودهای آرام ، کودکانی که در خاک می دویدند ، رنگین کمان در آسمان ، و قطرات شبنم بر گلبرگ گل سرخ.
پادشاه تمام تابلو ها را بررسی کرد ، اما سرانجام فقط دو اثر را انتخاب کرد.
اولی ، تصویر دریاچهء آرامی بود که کوههای عظیم و آسمان آبی را در خود منعکس کرده بود. در جای جایش می شد ابرهای کوچک و سفید را دید ، و اگر دقیق نگاه می کردند ، در گوشه ء چپ دریاچه ، خانه ء کوچکی قرار داشت ، پنجره اش باز بود ، دود از دودکش آن بر می خواست ، که نشان می داد شام گرم و نرمی آماده است.
تصویر دوم هم کوهها را نمایش می داد . اما کوهها ناهموار بود ، قله ها تیز و دندانه ای بود. آسمان بالای کوهها بطور بیرحمانه ای تاریک بود ، و ابرها آبستن آذرخش ، تگرگ و باران سیل آسا بود.
این تابلو هیچ با تابلو های دیگری که برای مسابقه فرستاده بودند ، هماهنگی نداشت. اما وقتی آدم با دقت به تابلو نگاه می کرد ، در بریدگی صخره ای شوم ، جوجهء پرنده ای را می دید . آنجا ، در میان غرش وحشیانه ء طوفان ، جوجه ء گنجشکی ، آرام نشسته بود.
پادشاه درباریان را جمع کرد و اعلام کرد که برنده ء جایزه ء بهترین تصویر آرامش ، تابلو دوم است.بعد توضیح داد :
" آرامش آن چیزی نیست که در مکانی بی سر و صدا ، بی مشکل ، بی کار سخت یافت می شود ، چیزی است که می گذارد در میان شرایط سخت ، بمانی و آرام باشی ."
سلام سلام
قبل از نوشتن این مطلب یه مطلب و عکس سوزالود نوشته بودم
آخه دیروز یه اتفاق افتاد که ریختم بهم
بعد یهو متنی که نوشتم از صفحه پاک شدو نفهمیدم کجا پرید
به هر حال داغون بودم و رفتم پیش یه دوست
با حرفاش خیلی آرومم کرد
الان که شارژم چند تا اس.ام.اس با حال که از صبح واسم اومده رو مینویسم شما هم حالشو ببرید
* اگه میتونستم 2تیکه ات کنم میزاشتمت رو جفت چشام؛حالا که یه دونه ای میذلرمت تو قلبم
*جهان بی دوستان زندان جان است صفای زندگی با دوستان است
*اگر تمام شب را بخاطر از دست دادن خورشید گریه کنیم لذت دیدن ستاره ها را نیز از دست خواهیم داد
*مالکیت آسمان را به نام کسانی نوشته اندکه به زمین دل نبسته اند
برایت دعا می کنم که ای کاش خدا از تو بگیرد هر آنچه خدا را از تو می گیرد
ملا نصرالدین همیشه اشتباه میکرد
متن حکایت
ملا نصرالدین هر روز در بازار گدایی میکرد و مردم با نیرنگی? حماقت او را دست میانداختند. دو سکه به او نشان میدادند که یکی شان طلا بود و یکی از نقره. اما ملا نصرالدین همیشه سکه نقره را انتخاب میکرد. این داستان در تمام منطقه پخش شد. هر روز گروهی زن و مرد میآمدند و دو سکه به او نشان می دادند و ملا نصرالدین همیشه سکه نقره را انتخاب میکرد. تا اینکه مرد مهربانی از راه رسید و از اینکه ملا نصرالدین را آنطور دست میانداختند? ناراحت شد. در گوشه میدان به سراغش رفت و گفت: هر وقت دو سکه به تو نشان دادند? سکه طلا را بردار. اینطوری هم پول بیشتری گیرت میآید و هم دیگر دستت نمیاندازند. ملا نصرالدین پاسخ داد: ظاهراً حق با شماست? اما اگر سکه طلا را بردارم? دیگر مردم به من پول نمیدهند تا ثابت کنند که من احمق تر از آنهایم. شما نمیدانید تا حالا با این کلک چقدر پول گیر آوردهام.
برداشتهایی از کتاب«داستانهایی برای پدران ؛فرزندان و نوه ها» از پائولو کوئیلو
*من با دعا کردن برای همه ،دعاها و نیایش های خودم را به رازو نیازهای میلیونها نفری که در حال دعا برای شفای مریضهایشان هستند وصل میکنم. به این ترتیب با بر روی هم جمع شدن این صداها و استغاثه ها نزد خداوند بزرگ همه ایشان مورد رحمت الهی قرار خواهند گرفت
اما با جدا کردن ایشان آنها نیز نیرویشان را از دست داده و به هیچ جایی نخواهند رسید.
* مردم مقید که کاری مفید انجام میدهند از اینکه همانند مردمانی بی خاصیت با ایشان برخورد شود ، احساس نا راحتی نمی کنند اما افراد بی فایده و بی خاصیت همیشه خودشان را مهم جلوه داده و تمامی ناشایستگی و بی کفایتی خود را در پشت سر کفایت و اقتدار کاذب پنهان می کنند
*خداوند همانجایی است که اجازه ورود به آنجا را بدهند
*چند نفر از ما در زندگیمان شهامت پرسیدن این امر را داشته اند که:برای چه بایستی به این شکل رفتار کنم؟؟
*خداوند نزدیک ما میباشد به دور از نیایشهایی که انجام میدهیم