سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هر کس دانشش را افزود ولی زهدش را نیفزود، جز دوری از خدا نیفزوده است . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
از موج تا اوج
 RSS 
خانه
ایمیل
شناسنامه
مدیریت وبلاگ
کل بازدید : 24098
بازدید امروز : 31
بازدید دیروز : 0
........... درباره خودم ...........
از موج تا اوج
آریایی

........... لوگوی خودم ...........
از موج تا اوج
............. بایگانی.............
سرگذشت گفت
پائولو کویئلو
عکس
دل نوشته
پاییز 1387
تابستان 1387
بهار 1387

........... دوستان من ...........
چشمهای وجودم
خدایا در کلبه دلم تکی

............. اشتراک.............
  ........... طراح قالب...........


  • حرف تنهایی

  • نویسنده : آریایی:: 87/4/12:: 12:0 عصر

    باز یه اشتباه تکراری

    احمق چرا آدم نمیشی؟ چرا نمیفهمی؟چرا با دست خودت خودتو عذاب میدی؟

    اما حرکت امروزت خوب بود؛میشه بهت امیدوار بود.همین طور ادامه بده ، اول تلفن هاتو کم کن بعد کلا رابطه رو تمام کن

    صد بار بیشتر بهت گفتم تو رابطه ای که ارامش نیست یعنی باید کاتش کرد یعنی همه رابطه مشکل داره

    امیدوارم اینبار دیگه درس گرفته باشی

    آقای (ع) حرف جالبی زد امروز ، فکر کنم خدا اول صبح اونو تو مسیرت قرار داد تا از طریق اون باهات حرف بزنه

    گفت انسان خردمند با مواجه شدن با کسی زود مرزبندی میکنه؛چون میدونه میخواد تو چه مسیری حرکت کنه چون راه کمال رو میفهمه واسه همین برای هر رابطه فیلتر میسازه نه اینکه آدم محدود یا غیر انعطاف پذیری باشه

    یه حرف دیگه ای که زد این بود که عالم پر است از سخن و گفتگو.باید ببینی چه چیزی رو میخوای دریافت کنی

    همچنین عالم هوشمند است و آدمهایی که با اون سروکار دارن هم هوشمندند باید از عالم چیزهای خوب دریافت کرد و چیزهای خوب رو هم منتشر کرد

    یه جور بده بستون

    خواهش میکنم عزیزم بیشتر به خودت مسلط باش به حرف دلت گوش کن خیلی وقتها عقل نمیتونه کمکت کنه

    مشکل تو دقیقا اینه خیلی عقلایی جلو میری ؛باید 50؛50 بود

    حالا مثل یه دختر خوب به چیزهای خوب فکر کن و تو رو خدا اشتباهاتت رو تکرار نکن خودتو داغون میکنی ها 


    نظرات شما ()

  • حرف دل

  • نویسنده : آریایی:: 87/4/8:: 11:21 صبح

    میدونم منو میفهمی

    آخه تو منو آفریدی و از زیر و بمه من خبر داری

    میدونی چه وقتی چه حسی دارم

    هم غمم رو می فهمی هم شادیمو

    اما بعضی وقتها خیلی تنهام میذاری طوری که اسیر تن ها میشم و بعد پشیمون میشم اما قربونت برم منم آدمم و امیالی دارم و میدونی کنار اومدن باشون سخته

    اصلا نمیخوام کارامو توجیه کنم میدونم باید قوی بود و میشه تا بی نهایت قوی بود اما قبول کن خیلی وقتها خیلی نا ممکن میشه

    دنبال آرامش خیلی جاها رفتم

    خیلی کارها کردم

    خیلی راهها رو تجربه کردم

    نمیگم بی تاثیر بوده

    اما اونجور نبوده که خواستم

    میدونم باید بیشتر تلاش کنم و میکنم

    فقط حواست بهم باشه

    خیلی وقتها تو دام خواسته هام میوفتم

    هرچند هر بار نجاتم میدی

    اما تکرارش عذابم میده

    راستی !

    بخاطر خوابهای رویایی که واسم میفرستی ممنون

    خیلی وقتها منجیم میشن و باعث میشه تا چند روز تو حالت خلسه زیبایی غرق باشم

    یادته اون موقع ها چقدر تو تخیلاتم زندگی میکردم؟

    اصلا یه آدم دیگه بودم

    واسه فرار از واقعیت هیچ پناهی مامن تر از خیال نبود مگر نه هر نفس در گرداب حقیقت میمردم

    باز به مرام تخیل

    و ای ول داره این خیالی که آفریدیش

    نمیخوام دیگه تو رویا زندگی کنم

    میخوام رویارو تو واقعیت بیارم

    اون دوران گذشته و گذشته فقط خاطره است

    الان میخوام زندگی کنم

    یه واقعیت رویایی رو میخوام بیافرینم

    میتونم رو کمکت حساب کنم؟ 


    نظرات شما ()

  • عشق

  • نویسنده : آریایی:: 87/4/3:: 9:5 صبح

                       

    زنی می رفت …

    زنی می رفت ، مردی او را دید و دنبال او روان شد . زن پرسید که چرا پس من می آیی ؟ مرد گفت : برتو عاشق شده ام . زن گفت : برمن چه عاشق شده ای ، خواهر من از من خوبتر است و از پس من می آید ، برو و بر او عاشق شو . مرد از آنجا برگشت و زنی بدصورت دید ، بسیار ناخوش گردید و باز نزد زن رفت و گفت : چرا دروغ گفتی ؟ زن گفت : تو راست نگفتی . اگر عاشق من بودی ، پیش دیگری چرا می رفتی ؟ مرد شرمنده شد و رفت


    نظرات شما ()

  • بلیت بخت آزمایی

  • نویسنده : آریایی:: 87/3/28:: 9:3 صبح

                 

    مرد مومنی به طرز ناگهانی تمام ثروتش را از دست داد.

     چون میدانست خدا به نحوی اورا کمک خواهد کرد دست به دعا برداشت:

     پروردگارا! بگذار من در بخت آزمایی برنده شوم.

     او سالها و سالها دعا کرد اما همچنان فقیر باقی ماند.

     سرانجام مرد، وازانجا که مرد با ایمانی بود بلافاصله به بهشت برده شد.

     وقتی به انجا رسید از وارد شدن سرباز زد.او گفت تمام عمرش را مطابق

     تعالیم مذهبیش زیسته است اما خدا هرگز اجازه نداده است که در مسابقه ی

     بخت آزمایی برنده شود. با انزجار گفت:

     هر چه به من وعده داده بودی دروغ بود.

     خداوند جواب داد:من همیشه برای کمک کردن به تو آماده بودم.اما با وجود

     اینکه من میخواستم کمکت کنم تو حتی ،

     یک بلیت بخت آزمایی هم نخریدی!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

                           754081lojw96vj7o.gif754081lojw96vj7o.gif754081lojw96vj7o.gif754081lojw96vj7o.gif754081lojw96vj7o.gif


    نظرات شما ()

  • به خدا اعتماد کن

  • نویسنده : آریایی:: 87/3/28:: 8:50 صبح

                       

     

    مردی به دوستش گفت:بیا به کوهی برویم که خدا انجا زندگی میکند.

     

    میخواهم ثابت کنم که او فقط بلد است به ما دستور دهد و هیچکاری

     

    برای خلاص کردن ما اززیر بار مشقات نمیکند.

     

    دیگری گفت:موافقم،اما من برای ثابت کردن ایمان میایم.

     

    وقتی به قله رسیده بودند شب شده بود،در تاریکی صدایی شنیدند:

     

    «سنگهای اطرافتان را بار اسبانتان کنید و انها را پائین ببرید. »

     

    مرد گفت:میبینی؟بعد ازچنین صعودی او ازما میخواهد که بار سنگینی

     

    را حمل کنیم،محال است که اطاعت کنم.

     

    دوستش به دستور عمل کرد،وقتی به دامنه ی کوه رسیدند،هنگام

     

    طلوع بود و انوار خورشید،سنگ هایی را که مرد با ایمان اورده

     

    بود را روشن کرد،انها خالصترین الماسها بودند...

                                                           

                                      ??? به خدا اطمینان داشته باش???

                                                       


    نظرات شما ()

    <      1   2   3   4   5   >>   >

  • لیست کل یادداشت های این وبلاگ